نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
مائيم كه اصل شادي و كان غميم
سرمايه ي داديم و نهاد ستميم
پستيم و بلنديم و كماليم و كميم
آئينه ي زنگ خورده و جام جميم
در گوش دلم گفت فلك پنهاني
حكمي كه قضا بُوَد زمن مي داني؟
در گردش خويش اگر مرا دست بُدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني