اي دورترين ساحل روياي من
ديگر تب و تاب لحظه ها در من نيست
در مرد شكسته رغبت رفتن نيست
يك شب كه فرشته ها صدايم كردند
از عشق تو گفتند و دعايم كردند
گفتند كه بانوي غزل مي آيد
بي تاب نشو ! بوي غزل مي آيد
گفتند برو ! نترس ! فرياد بزن
اين عشق بزرگ و پاك را داد بزن
اندوه تو را داد زدن دل مي خواست
ديوانه شدن آدم عاقل مي خواست
افسوس كه دل نبود در سينه ي من
ناباوري است درد ديرينه ي من
گفتم كه براي آمدن دير شده
اين عشق بزرگ در دلم پير شده